رمان باورم کن فصل سوم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل سوم

 

استاد ذبیحی بود. با تععجب گفتم:
-بله استاد اتفاقی افتاده؟
-می خواستم... می خواستم... لطفا این رو از من بگیرین.
بعد پاکتی رو به دستم داد. با تعجب بهش نگاه کردم.
-استاد مشکلی پیش اومده؟
-نه...نه... با اجازه تون من باید برم.
بعد سریع خداحافظی کرد و رفت. سوار ماشین شدم و پاکت رو روی داشبورد گذاشتم. به خونه که رسیدم با دیدن ماشین نیما و عمو فرزاد تعجب کردم. ممکن نبود ماشین نیما این موقع تو حیاط باشه. سریع پاکت رو برداشتم و پیاده شدم و به داخل رفتم. با دیدن مامان که گریه می کرد پاکت از دستم افتاد. به بقیه نگاه کردم. "اینجا چه خبره؟" این جمله رو با صدای بلند گفتم. همه برگشتن و به من نگاه کردن. خاله لیلا به طرفم اومد و گفت:
-هیچی خاله جون. الکی شلوغش کردن.
با فریاد گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ بابام کجاست؟
خاله با نگرانی نگاهم کرد.انگار می خواست چیزی رو بگه اما نمی تونست. پریسا با حالت مسخره ای که سعی می کرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت:
-حال عمو مسعود به هم خورد بابا اینا بردنشون بیمارستان. نیما هم رفته اما خاله سیمین رو نبردن.
سریع بلند شدم و به سمت در رفتم و در همون حال گفتم:
-کدوم بیمارستان؟
پریسا: یکتا صبر کن...
با فریاد گفتم: کدوم بیمارستان؟
خاله که دید نمی تونه من رو آروم کنه گفت:
-مراقب حال مادرت باش یکتا.
به مامان نگاه کردم. بیچاره یه گوشه آروم گریه می کرد. با التماس به خاله لیلا گفتم:
-خاله جون ترو بخدا بهم بگو.
خاله نسترن: بیمارستان... اما باید صبر کنی تا پریسا هم باهات بی آد. اینطوری نمی تونم تنها بزارم بری.
پریسا سریع آماده شد و باهم به سمت بیمارستان حرکت کردیم. دل توی دلم نبود. چند بار نزدیک بود تصادف کنم. پریسا اصرار داشت خودش پشت رل بشینه اما من نمی ذاشتم. احساس می کردم خودم سریع تر رانندگی می کنم. جلوی در بیمارستان پیاده شدم و بدون توجه به پریسا به داخل دویدم. پریسا رفت تا ماشین رو پارک کنه. به داخل که رسیدم سریع به بخش رفتم:
-خانم، آقای مسعود خوشبخت کدوم اتاقن.
-متاسفم شما نمی تونید ایشون رو ملاقات کنید. ایشون تو بخش مراقبت های ویژه ان.
بی توجه به حرفش به طرف آسانسور رفتم. پر بود. وقت رو تلف نکردم و پله ها رو دوتا یکی طی کردم. به بخش که رسیدم عمو فرزاد و عمو شهروز و نیما رو دیدم که به طرفم می آن. بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. همونجا نشستم. نیما بغلم کرد و سرم رو بوسید و گفت:
-نگران نباش. حالش خوبه. دکترا می گن خطر رفع شده.
با ناباوری نگاهش کردم. نگاه نیما آروم بود. سینا به طرفمون اومد و با دیدن من اخم کرد:
-تو نباید می اومدی اینجا.
من هم اخم کردم و با صدای بلند که شبیه به فریاد بود گفتم:
-حال پدرم بد بود. باید می اومدم.
-متاسفم که ناراحتت کردم. دست خودم نبود.
نیما بلندم کرد و گفت:
-بهتره بری خونه.
-باید بابا رو ببینم.
-بابا رو به زودی به بخش انتقال می دن.
 
بهش نگاه کردم. نیما هیچ وقت دروغ نمی گفت. قبول کردم و با پریسا که تازه رسیده بود از بقیه خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. به مامان گفتم که بابا حالش بهتره. بعد با کمک خاله به اتاقش بردیمش و روی تخت خواباندیم اش. بابا رو هم به بخش منتقل کردن. روز بعد با نیما و مامان به بیمارستان رفتیم. بابا با دیدنمون لبخند زد. سرم رو کنار تختش گذاشتم و گریه کردم. بابا نوازشم داد و گفت:
-اگه اومدی گریه کنی بهتره که برگردی. می دونی که من طاقت اشک های تو رو ندارم.
اشک هام رو با دستمال پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم. دو روز بعد بابا رو به خونه آوردیم و من قید دانشگاه و کلاس پیانو رو زدم. شبنم به دیدن بابا اومد و بعد از دیدن بابا، با هم به اتاق من رفتیم. روی تخت نشستم. این چند روز خیلی بهم سخت گذشته بود. از طرفی برگشتن پرهام و حالا هم که این وضع بابا بود! شبنم به طرف میز توالت رفت و پاکتی رو برداشت.
-این دیگه چیه یکتا؟
کمی نگاهش کردم و گفتم:
- فکر کنم مال استاد ذبیحی باشه. نمی دونستم کجاست، حتما خاله لیلا اینجا گذاشته.
شبنم بدون اینکه نظر من رو بپرسه پاکت رو باز کرد و از توش یه کاغذ در آورد. کنجکاو نبودم ببینم توش چی نوشته. روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. شبنم با صدای بلند شروع به خوندن کرد. فقط فهمیدم که استاد ذبیحی به یه نحوی از من خواستگاری کرده!

به شبنم نگاه کردم. جمله ی آخر رو بلند می خوند. کاغذ رو از دستش گرفتم و دوباره خوندم. شبنم با خنده گفت:
-خدا شانس بده. استاد ذبیحی با اون همه اِفاده از کی می خواد خواستگاری کنه!
کاغذ رو پاره کردم و از پنجره بیرون انداختم.
شبنم: اِاِه! دیوونه! چیکار می کنی؟
-فقط همین یکی کم بود.
شبنم موضوع رو زیادی جدی گرفته بود و واسه خودش خیال پردازی می کرد و می گفت:
-اگه تو با استاد ذبیحی ازدواج کنی، من یه نمره هنگفت می گیرم.
به عقب هولش دادم:
-زیاد به خودت وعده نده! اگه قرار باشه بین سینا و استاد ذبیحی یکی رو انتخاب کنم انتخاب اولم سیناست.
-دیوونه! استاد خیلی بهتر از سیناست ها.
خنده ام گرفت: چطور تا حالا سینا خوب بود؟
-آخه استاد می تونه به من نمره بده، سینا که نمی تونه. تازه می خوای به مهتاب چی بگی؟
-تو چرا هر چیزی رو جدی می گیری؟ بابا من اصلا نمی خوام ازدواج کنم.
اخم کرد: تو خیلی بی خود می کنی! اصلا مگه دست خودته؟ باید به استاد ذبیحی جواب مثبت بدی.
می دونستم شوخی می کنه برای همین گردنم رو کج کردم: حالا که تو میگی چشم.
بعد از کمی صحبت کردن شبنم ازم خداحافظی کرد و رفت. قرار بود با بهرام بیرون برن. توی دلم بهش حسودی ام شد. چقدر راحت با کسی که دوستش داره قدم می زنه و از آینده با هم حرف می زنن.
 
روز بعد که به دانشگاه رفتم. از دور استاد ذبیحی رو دیدم. از جمع دانشجو هایی که دورش جمع شده بودن جدا شد و به طرفم اومد. بهش اعتنایی نکردم. با اخم صدام کرد:
-خانم خوشبخت؟
ناچار برگشتم و گفتم:
-بله استاد؟
-می خواستم... بگم...
با اخم گفتم:
-متاسفم استاد. من نامه تون رو خوندم. اما متاسفم نمی تونم پیشنهادتون رو قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
-شما با من مشکلی دارین؟
به دروغ گفتم:
-نه استاد. مشکل از شما نیست. راستش من نامزد دارم.
بهم نگاه کرد و بعد آروم گفت:
-متاسفم بی دقتی از من بود. خدانگهدار.
بعد ازم دور شد. دلم به حالش سوخت و از اینکه مجبور شدم بهش دروغ بگم ناراحت شدم.
-اصلا کار درستی نکردی. بدجور نیشش زدی.
شبنم بود. با خنده گفتم:
-تو به حرف های ما گوش می دادی؟
-نه من داشتم رد می شدم. نمی دونم چرا احساس کردم باید حرف هاتون رو بشنَوَم.
 
خندیدم و باهم به کلاس رفتیم. استاد تو کلاس سعی می کرد به من نگاه نکنه، من هم از این کارش راضی بودم.
زندگی روال عادی خودش رو پیش گرفته بود. بابا هر صبح مثل همیشه به شرکت می رفت. اما سعی می کرد زیاد به خودش فشار نیاره. اواخر بهمن ماه یه روز چهارشنبه که از کلاس پیانو برگشتم مامان با خوش حالی بهم گفت:
-جمعه هفته بعد نامزدی یه پریساست.
-چی؟ با کی؟
-وحید سلیمانی.
لبخند زدم و توی دلم براشون آرزوی خوش بختی کردم. لباس هام رو عوض کردم و به پریسا زنگ زدم:
-الو، پریسا.
-سلام. خوبی؟
-من خوبم، ولی مثل اینکه تو بهتری.
خنده شیرینی کرد.
-بهت تبریک می گم. حالا این دوماد بد بخت کیه؟
-برادر زاده ی زن عموم. توی خونه عموم باهاش آشنا شدم. پسر خوبیه، درسش تموم شده و توی شرکت تولید نرم افزار کار می کنه.
-بازم بهت تبریک می گم عزیزم.
-ممنون. ان شالله نوبت تو می شه.
خندیدم و گفتم: خدا از دهنت بشنوه.
-بی خود مزخرف نگو. من که می دونم تو تا آخر عمرت بی شوهر می مونی.
-حالا که اینطور شد از حرس تو دوبار ازدواج می کنم.
هر دومون خندیدیم. گفتم:
- راستی پریسا، پرهام واسه نامزدی ات نمی آد؟
- راستش نه. ازم معذرت خواست و گفت که اگه من نباشم همه چیز بهتر پیش میره. اون فکر می کنه مامان و بابا از وجودش ناراحتن.
بعد از کمی صحبت خداحافظی کردیم.
روز جمعه همراه پریسا به آرایشگاه رفتم. بعد از آماده شدن هردومون آرایشگر لبخند زد و گفت:
-دو تا عروسک خوشگل.
پریسا نگاهم کرد و گفت:
-اما با اینکه من عروسم یکتا از من خوشگل تر شده.
خندیدم و گفتم: مگه اینکه تو از من تعریف کنی.به بیرون که رفتیم وحید منتظر پریسا بود. لبخند زدم و گفتم:
-پریسا خوش به حالت یکی رو داری که بی آد دنبالت. من باکی برم؟ ماشینم رو هم فراموش کردم بیارم. نیما هم که تا حالا نیومده.
پریسا به اطراف نگاهی کرد و گفت:
-لازم نیست نگران باشی. نگاه کن.
به سمتی که پریسا اشاره کرد نگاه کردم. سینا بود که دست به سینه به ماشین تکیه داده بود. بی اختیار اخم کردم. فیلم بردار به وحید اشاره کرد که دست پریسا رو ببوسه و سوار ماشینش کنه. پریسا و وحید رفتن. من هم ناچار به طرف سینا رفتم و آهسته سلام کردم. با دیدن من لبخند زد و جوابم رو داد و در رو برام باز کرد. سوار شدم و گفتم:
-سینا قرار بود نیما بی آد دنبالم. چطور شد که تو اومدی؟
-اگه اون گره ای که رو پیشونی ته رو باز کنی می گم.
با این حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
-آخه من...
حرفمم رو قطع کرد و گفت:
-می دونم، می دونم. آخه تو از من خوشت نمی آد و انتظار نداشتی که من بی آم دنبالت.
بعد پاش رو روی ترمز گذاشت و گفت:
-آخه چرا بی انصاف؟ مگه من باهات چی کار کردم که از دستم فرار می کنی؟ به پیر، به پیغمبر دیگه طاقتم داره تموم میشه. آخه لعنتی، منم آدمم. یه گوشه چشمی به ما هم نگاه کن.
همون طور به جلو خیره شده بودم و حرف نمی زدم. صدای بوق بقیه ی ماشین ها باعث شد که سینا حرکت کنه. هردومون ساکت بودیم و به روبه رو نگاه می کردیم. اما سینا باز هم این سکوت رو شکست.
-باشه حرف نزن. اما من تحمل می کنم. فقط این رو بدون که تو تنها دختری هستی که به قلبم راه پیدا کردی.
-چرا من؟ پس مهتاب چی؟ یه کم به اون هم فکر کن.
با لحن خیلی جدی جواب داد:
-مهتاب واسه من مثل ساراست.
تا رسیدن به خونه پریسا اینا دیگه هیچ کدوممون حرفی نزدیم. جشن زیبایی بود. پریسا هم از انتخابش راضی به نظر می رسید.
 
حدودا دو هفته به عید مونده بود. امسال عید می خواستیم همه گی دسته جمعی به بوشهر بریم. قرار بود عروسی پریسا و وحید سال دیگه عید باشه. البته پریسا این رو خواسته بود و کسی دلیلش رو نمی دونست. شاید می خواست توی این مدت بهتر وحید رو بشناسه.
عصر توی خونه بالا و پایین می رفتم که تلفن زنگ زد: بله بفرمایید.
-سلام.
سینا بود.
-سلام. چطوری؟
-حالا که صدای تو رو شنیدم بهتر از این نمی شم.
-اِ...ه! پس مواظب باش یه هو غش نکنی آقای دکتر.
بلند بلند خندید. من هم با خنده گفتم:
-کوفت! حالا چی می خوای مزاحم؟
-من مزاحم تو هستم. اما نمی فهمی که یه مزاحم عاشق همیشه دوست داره واسه عشقش مزاحمت ایجاد کنه. اون هم اینطوری!
-سینا، خواهش می کنم بی خیال شو. بابا من به درد تو نمی خورم.
-گوشی رو بده به سیمین جون مامانم می خواد باهاش صحبت کنه.
-اِ..ه! چی کارش داره؟ من منشی شم.
-نُچ! نمی شه، به تو نمی گم!
-حالا که اینطور شد، من باهات قهرم.
-نه، نه قهر نکن. باشه می گم. فقط یه هو از خوشحالی غش نکنی.
-خیلی شنگولی دُکی! خبریه؟
-اووه! چه خبری! حالا گوشی رو بده به مامانت. مامانم رفت ماهیتابه رو بیاره که بکوبه تو سرم. می گه چقدر حرف می زنی واسم پول تلفن می آد!
خندیدم و گفتم:
-بلآخره نگفتی چیکار داشتی.
بعد بدون اینکه منتظر جواب سینا بشم گوشی رو به مامان دادم. مامان با پروانه خانم احوال پرسی می کرد که من به اتاقم رفتم. به سینا فکر کردم. پسری که از هر نظر برای یه دختر ایده آل بود. به قلبم رجوع کردم. خیلی دوستش داشتم. اما درست مثل نیما و آرمین. توی همین افکار بودم که مامان در زد و داخل شد. کنارم روی تخت نشست و موهام رو شونه کرد و بعد جمع شون کرد و با کش پشت سرم بست.

می دونستم می خواد یه چیزی بهم بگه. کمی من ومن کرد بعد گفت:
-یکتا، تو دیگه بزرگ شدی. می تونی برای آینده ات تصمیم بگیری. خانم اشکانی زنگ زده بود تا شب جمعه بیان خواستگاری تو واسه سینا.
تعجب نکردم. انتظار این کار رو از سینا داشتم. با این وجود گفتم:
-مامان به نظر تو سینا می تونه منو خوشبخت کنه؟
مامان من رو به طرف خودش برگردوند و گفت:
-از نظر من سینا پسر خیلی خوبیه. اون از هرلحاظ ایده آل! تحصیل کرده، درآمد و شغل خوب. و از همه مهم تر اینه که تو رو خیلی دوست داره.
لبخند زدم و توی دلم گفتم:(( اینو که خودم می دونم. مشکل از منه که دوستش ندارم.))
مامان بلند شد و گفت:
-یه هفته فرصت داری تا تصمیم بگیری. خوب فکر کن. سینا پسرخوبیه. مطمئنم تو رو خوشبخت می کنه.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. مامان رفت و من هم رفتم سراغ پیانو و شروع کردم به زدن و خوندن،خیلی آرومَم می کرد. فکر می کردم. پرهام دیگه هیچ وقت برنمی گرده. اصلا مگه من تاکی می تونم منتظر کسی باشم که هیچ علاقه ای به من نداره؟ حرف مامان توی گوشم پیچید: (( سینا پسرخوبیه. مطمئنم تو رو خوشبخت می کنه. ))
 
شب جمعه سینا و آقای احمدی و پروانه جون به همراه سارا و آرمین به خونه مون اومدند. البته این دیدار بیشتر جنبه ی مهمانی داشت تا رسمی. بعد از تعارف میوه و چای آقای احمدی گفت:
-مسعود جان، من پدر سینا نیستم اما خودم رو مسئول سرنوشت این دوتا جوون می دونم. به انتخاب سینا افتخار می کنم. یکتا رو مثل سارا دوست دارم و خیلی خوش حال می شم که قبول کنه عروسم بشه. در مورد وضع مالي سينا بايد بگم كه يه آپارتمان داره و چهار دونگ اين خونه كه ما توش ساكنيم به نام سيناس و دو دونگ ديگه ش به نام سارا جونه كه قرار شده سينا اون دو دونگ رو از خواهرش بخره! ما هم كه ان شالله بعد از ازدواج اين دو، به فرانسه مي ريم و عروس خانم مي تونن به خونه ي خودشون تشريف ببرن! البتنه همونطور كه گفتم آپارتمان سينا هم دراختيارشونه! و درمورد اخلاقش بايد بگم خودم تضمينش مي كنم و مطمئنم كه به جز يكتا جان به كس ديگه اي فكر نمي كنه! اصل مطلب رو هم که بخوای، اینه که ما اومدیم اینجا تا یکتا جان رو عروس خودمون کنیم.
به سینا نگاه کردم. خیلی راحت کنار آرمین نشسته بود و به من نگاه می کرد. دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود و لبخندی هم گوشه لبش بود. آرمین کمی به من و لحظه ای به سینا نگاه کرد و با آرنجش به دست سینا زد که باعث شد تعادل سینا به هم بخوره. بغیر از ما سه نفر کسی متوجه نشد. خنده ام گرفت.
 
بابا چند لحظه به من نگاه کرد و روبه آقای احمدی گفت:
-من هم خوشحال می شم که سینا داماد این خانواده بشه. اما این وسط یه مسئله ای هست.
همه ی نگاه ها به سمت بابا چرخید. حتی من هم کنجکاو شده بودم که ببینم بابا چی می خواد بگه. آقای احمدی رو به بابا گفت:
-ما سراپا گوشیم مسعود جان.
بابا لبخند زد و گفت:
-راستش من خیلی به یکتا وابسته ام. اونقدر که اگه یه روز نبینمش دلم می گیره. این دختر همه ی زندگی من و امید منه. امیدوارم درک کنین. پس از سینا خواهش می کنم که هیچ وقت نزاره به دردونه ی من لطمه ای وارد بشه. براي تضمين هم مي خوام حق طلاق با يكتا باشه!
آرمین: نه عمو. لطمه اي وارد نمی شه یه دفعه کارو یه سره می کنه و میزنه دخترت رو می کشه و تمام! دیگه بیتا بی بیتا. این و اینجوری نيگاش نکنین مثل مارمولکِ. الآن خودش رو جمع و جور کرده همچین که خرش از پل گذشت بیا و باقالی بار کن. اون موقع كه ديگه حق طلاق اهميتي نداره! بايد بيفتين دنبال كاراي پزشكي قانوني و اين حرفا! ولي شما نگران نباشين! من توي پزشكي قانوني چندتا آشنا دارم! راحت مي شه كارو يه سره كرد و سينا رو فرستاد به درك! خرج و مخارج كفن و دفن و اين حرف ها هم نباشين! خودم همه رو به عهده مي گيرم! دوست به درد همين موقع ها مي خوره ديگه!
بابا خندید و گفت:
-سارا جون ، تو چطور با این زندگی می کنی؟
سارا سرش رو تکون داد و گفت:
-عمو جون به خدا گاهی وقت ها به عقلش شک می کنم. اونقدر سربه سرم می زاره که آخرش گریه ام می گیره.
-اگه باز اذیتت کرد به خودم بگو. می دونم باهاش چی کار کنم.
آرمین: من مخلص تم عمو. شما چرا زحمت بكشين؟! من خودم ميام خدمتتون!
سارا نگاهی به آرمین انداخت و گفت:
-باز چه دسته گلی به آب دادی که اینطوری موش شدی؟
همه زدن زیر خنده. بعد از کلی شوخی بابا روبه من گفت:
-به هر حال نظر قطعی رو یکتا می ده. بلآخره زندگی خودشه. نظرت چیه بابا جون؟

حرفی نزدم. انگار مغزم کار نمی کرد. ساکت بودم و چیزی نمی گفتم. و فقط یه جمله توی ذهنم دوران می کرد: (( سینا پسرخوبیه. مطمئنم تو رو خوشبخت می کنه. )) شاید با تکیه بر همین یه جمله بود که ساکت موندم و سینا رو به عنوان همسر آینده ام انتخاب کردم.
پروانه خانم بلند شد و اومد گونه ام رو بوسید و گفت:
-سکوت نشانه رضایته. خوشبخت بشی عروس خوشگلم.
مامان بهم لبخند زد و سارا هم گونه ام رو بوسید که صدای اعتراض آرمین بلند شد:
-اِاِ...ه! نگاه کن ترو خدا، بیتا رو می بوسه اما من که بخوام یه بوس بگیرم باید دو ساعت منت خانم رو بکشم.
بابا: زشته پسر، حیا ت چی شد؟
-کدوم حیاط؟! خونه ی ما یا خونه ی بابام؟ اگه خونه ی ما رو می گی که اصلا حیاط نداریم. دوتا سنگ و دوتا گلدون ِ! خونه ی بابام رو بگی باز یه چیزی! اونم که به لطف مش مرتضی هر روز آب و جارو می شه.
همه خندیدن. آقاي احمدي گفت:
-مسعود جان اگه اجازه بدين يكتا جون و سينا چند دقيقه اي با هم صحبت كنن!
بابا: با كمال ميل! يكتا جان، آقا سينا رو به اتاقت راهنمايي كن!
ناچار با سينا بلند شديم و به اتاقم رفتيم. سينا پشت سرم داخل شد و خواست درو ببنده كه گفتم:
-بزار باز باشه!
-بسته باشه بهتره!
روبه روم روي يه مبل نشست و مثل چند دقيقه ي پيش دستشو گذاشت زير چونه شو به من خيره شد!
 
تك سرفه اي كردم و گفتم:
-آدم نديدي؟!
سرشو تكون داد و گفت:
-آدم كه زياده! ولي تو مثل ح...
نزاشتم جمله شو تموم كنه و با صداي بلند گفتم:
-خودتي پسره ي پررو! به من مي گي حيوون؟!
يه هو زد زير خنده! داشتم از عصبانيت منفجر مي شدم. خنده ش كه تموم شد گفت:
-عاشق اين ديوونه بازي هاتم!
-چيز ديگه اي نمي خواي بگي؟! ديوونه، حيوو...
-هيس! من مي خواستم بگم: حوري! خودت رو خودت اسم مي زاري! البته همه ي حيوون هام بد نيستن ها! بعضي هاشون از حوري ها خوشگل ترن! مثل تو پيشي ملوس!
خنده م گرفته بود ولي سعي كردم نخندم و خيلي جدي گفتم:
-شوخي ديگه بسه! بريم سر اصل مطلب!
-بله سرورم! بفرماييد!
-ببين سينا! بهتره جدي باشيم. من نمي خوام...
-نمي خواي چي؟!
-هيچي بابا! شتباه گفتم! من مي خوام...
-چرا حرف نمي زني؟! حتما مي خواي بگي! " مي خوام، نمي خوام! مي خوام، نمي خوام!"
-گفتم جدي باش! من تو رو دوست دارم! ولي...
-ولي نمي خواي!
-سينا...
-اِ....! چه خوب! پس مي خواي؟!
با صداي بلند تري گفتم:
-سينا؟!
-بفرماييد!
يكم سكوت كردم و بعد گفتم:
-من عاشق تو نيستم. من عاشق يكي ديگه ام!

چيزي نگفت! شايد حدود دو دقيقه! دو دقيقه عذاب آور! مثل دو سال بود! منم چيزي نگفتم. از حالت صورتش نمي تونستم بفهمم چه حسي داره! خوشحاله؟! ناراحته؟! براش مهم نيست؟! شايد اصلا حرفمو نشنيده بود!چون مثل يه مجسمه فقط نگاهم مي كرد. بلآخره اون سكوت مسخره رو شكست و لب هاش تكون خورد و فقط يه اسم رو به زبون آورد! اسمي كه تا مغز و استخونم رو سوزوند!
-پرهام؟!
فقط نگاش كردم. بعد از چند لحظه آروم سرمو تكون دادم و چيزي نگفتم.
باز سكوت! اما اينبار طولاني تر! و باز هم اين سكوت رو سينا شكست:
-اونم ترو دوست داره؟!
با صداي خفه اي توي گلوم گفتم:
-نه! واسه همينه كه تصميم گرفتم براي فراموش كردنش با تو ازدواج كنم!
تو چشم هام نگاه كرد و گفت:
-چرا سعي نكردي به دستش بياري؟!
-سعي كردم! اما فقط وقت تلف كردن بود!
دستشو زير چونه م برد و سرم بالا گرفت و گفت:
-چرا مي خواي با من ازدواج كني؟!
-چون تو گفتي منو دوست داري! منم... منم دوستت دارم!
نفس گرمش به صورتم مي خورد. لبخند زد و گفت:
-انتظار داري باورش كنم؟!
-سينا... تو مجبور نيستي با من ازدواج كني! ما مي تونيم بازم با هم دوست باشيم!
يكي از ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-تا يه نفر ديگه تو رو ازم بگيره؟!
چيزي نگفتم.
-مثل پسر دايي ت! فربد!
-تو فربد رو از كجا مي شناسي؟!
-وقتي سيمين جون داشت واسه مادرم قضيه خواستگاري فربد از تو رو مي گفت، شنيدم! البته بايد ببخشيد گوش وايستادم. ولي چون در مورد جنابعالي بود نتونستم بي اهميت از كنارش بگذرم.
-واسه من فرقي نمي كنه با تو ازدواج كنم يا با فربد! من فقط... فقط پرهام برام مهم بود! اما حالا واسم اهميتي نداره! فقط مي خوام يه چيزي رو بدونم... تو و پرهام قبلا همديگرو مي شناختين؟!
 

 


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,قهر,آشتی,بوسه,بخشش,سردرگمی,

] [ 20:16 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه